با کتابها در زمان سفر کردم؛ رفتم به سی سال قبل؛ همین نزدیکیها؛ رایحه تلخی لرزاندم؛ بوی حصر؛ بوی سلطه؛ بوی خون که زالو میمکد آن را؛ دیدم که هر چه ساعت میگذرد و فصلها میآیند بازهم زمستان است؛ سرها در گریبان است؛ ناله جغدی گوشم را خراشید؛ جغد با من سخن میگفت: سرزمینی که حکمران اش را پادشاهان دیگر سرزمینها دستبهدست کنند، رنگ بهار نمیبیند؛ هوا سرد بود و به حال برگشتم؛ اما هنوز تصویر آن نوکر پادشاه نما را که چون هسته سیبی بین دو دیوار سیب محبوس است میبینم و هنوز وقتی آن را مینگرم، در سرمای اش میسوزم. (1)
پینوشت:
1) شکست شاهانه، صفحه 305
نظرات (0)