بیخود مپیچ، مَلول، عقابها کلاغ را میشناسند، هرچه قدر هم که سفید باشد؛ حواس ات کجاست؟ اینجا دنیاست؛ جای پست؛ جایی که شاید روزها شب باشند؛ کلاغها سفید؛ اگر کرمی در پوست مار باشی جغدها رو تو میشناسند و اگر موشی پوستین ببری بر تن کند جنگلها او را میشناسند؛ با تو به کنایه سخنگویم ای شاه مخلوع! درباره تو که نگاشتهاند ضعیف بودی و جامه قوت بر تن میکردی، پوک بودی و لاف مردانگیات گوش مردان کر کرد؛ نوشتهاند که نمیدانستنی چه میکردی، چه میخواستی؛ بهراستی تو پایان هزارتویی را که ساخته بودی میدانستی؟ نه! آیا تو این هزارتو را ساخته بودی؟ هیچ نمیدانم؛ شاید آری، شاید هم...
نظرات (0)