بهای عشق (1)
نوشتهشده توسط صدفcherry_blossom: دستی به پهلو گرفت؛ دست دیگرش را روی تشک تخت فشار داد؛ لبهای ورمکردهاش را محکم رویهم چسباند؛ با زحمت و یا علی گویان از روی تخت بلند شد؛ محمد با شنیدن صدایش سریع بهطرفش رفت؛ دست مردانهاش را پشت کمرش گرفت؛ کمک کرد، کمر راست کند؛ از پشت چشمان ابری اش صورت کشیده محمد نورانی شده بود؛ محمد، گونه پفکردهاش را بوسید؛ دستان زبرش را روی گونههایش گذاشت؛ با انگشت شصتش اشکهای آسیه را پاک کرد؛ سر بینی چاق آسیه را درون دو انگشتش گرفت؛ لبخند زد و گفت: دختر خوب که نباید گریه کند؛ برای خودش و بچهها ضرر دارد؛ بعد نگویی نگفتی؛ اگر بچههایمان اعصاب نداشتند به خاطر همین گریههاست؛ حالا بخند؛ دستش را چند بار آرام روی صورتش زد و گفت: این تن بمیرد.
four_leaf_clover: آسیه بغضش را فروخورد؛ آب بینیاش را بالا کشید؛ بهصورت محمد خیره شد؛ چشمان درشت و جذابش هنوز مثل روز عقدشان بود؛ فقط گوشه چشمها سه خط افقی خنده، چشمنوازی میکرد؛ آسیه با دقت بهصورت محمد نگاه کرد؛ میخواست حتی کوچکترین ریزهکاری صورت او را به خاطر بسپارد؛ خال گوشتی و قهوهای روی گونه راستش، چهار خط افقی روی پیشانیبلندش، ریشها و موهای بلندش را؛ آسیه یاد روز عقدشان افتاد؛ آن موقع موهای مشکی و پر پشت محمد تا وسط پیشانی را میپوشاند؛ آنها را به یکطرف شانه میکرد؛ اما الآن دیگر از آن موها خبری نبود؛ موهای جوگندمی دو طرف صورتش را حنا گذاشته و زیر نور، قرمزی موهای سفید، ذوق میزد؛ چند دسته موی وفادار ازیکطرف سرش را بهطرف دیگر انداخته بود تا روی کچلی وسط سرش را بپوشاند؛ برای اینکه جوان به نظر برسد ریشهایش را حنا بسته بود؛ آسیه همیشه آرزو میکرد بینی بچهها مثل بینی پدرشان قلمی و باریک باشد؛ ابروهای پیوسته و پرپشتش آسیه را یاد دخترهای قجری میانداخت؛ محمد همیشه میگفت: این ابروها و چشم و موهای سیاهم نشان از اصالت دارد خانم؛ من یک ایرانی اصیلم؛ چشمان آسیه روی خطوط صورت گندمگون محمد طواف میداد؛ محمد خندهای کرد و گفت: خانم گفتم بخند؛ نگفتم زل بزن به صورتم و بر و بر نگاهم کن؛ اصلاً چهل روز قرار است ازت دورباشم.
cherry_blossom: آسیه بغضش ترکید؛ اشک روی گونههای لک افتادهاش جاری شد؛ درحالیکه سعی میکرد کلمات را درست ادا کند گفت: آخر چرا متوجه نیستی مرد؟ خدا بعد از چهارده سال به ما بچه داده و شما دقیقاً تو ماههای آخر بارداریم میخواهی تنهایم بگذاری و بروی؟ برو! نمیگویم نرو؛ فقط بگذار بچهها به دنیا بیایند بعد برو.
محمد روی تکصندلی چوبی گوشه اتاق نشست؛ سرش را میان دستانش گرفت؛ به فرش بوم گلی زیر پایش خیره شد؛ آرام گفت: لااله الا الله؛ خانمم! عزیز دلم! شما که بهتر از هر کس دیگری در جریان نذرم هستی؛ چرا اینقدر اذیتم میکنی؟ فکر میکنی دل کندن از شما برایم راحت است؟
four_leaf_clover: محمد از روی صندلی بلند شد؛ روبروی آسیه روی زمینبر کُنده زانو نشست؛ سرش را بالا گرفت؛ دستش را روی شکم برآمده آسیه گذاشت؛ درحالیکه اشک از گوشه چشمانش جاری بود، گفت: به خدا راحت نیست؛ به جون این دو تا دختر خوشگلم راحت نیست؛ اما نمیتوانم نروم؛ از کجا معلوم بعداً چنین موقعیتی پیش بیاید و بتوانم نذرم را ادا کنم؟
آسیه بهطرف آشپزخانه رفت؛ اخمهایش را در هم کشید و گفت: کاش آن نذر را نکرده بودی؛ اگر خدا میخواست به ما بچه بدهد، بدون نذر هم میداد.
ناگهان داخل شکم آسیه دردی پیچید؛ آسیه پلکهایش را رویهم فشار داد؛ لبانش را گزید؛ دستش را به اپن گرفت؛ نمیتوانست از جایش تکان بخورد؛ برای چند لحظه اتاق ساکت شد؛ با صدای آخ آخ آسیه، محمد بهطرف آسیه دوید؛ کتفش را زیردست آسیه برد. میخواست کمک کند تا او را بهطرف تخت ببرد؛ اما آسیه آرام و بیرمق گفت: تو را به خدا محمد، نمی توانم حرکت کنم؛ بچههایمان طوریشان نشود؟ زنگ بزن 115 بیاید.
cherry_blossom: محمد فوری گوشی تلفن را برداشت و تماس گرفت؛ محمد کمک کرد آسیه روسری مشکی و چادرش را سر کند؛ آمبولانس خیلی زود رسید؛ آسیه را همانطور مچاله شده روی برانکارد گذاشتند؛ سرم را که وصل کردند، آسیه مقداری احساس راحتی کرد؛ محمد پشت آمبولانس کنارش نشست؛ دست او را درون دستش گرفت و گفت: خانمم غصه نخور؛ چیز مهمی نیست؛ این بچهها گارانتی دارند؛ چیزیشان نمیشود؛ اگر خانم اجازه بدهند گارانتی مادامالعمرشان را فردا امضا میکنم.