#واجب_فراموش_شده
برای پیک نیک به خارج از شهر رفته بودیم و بعد از کمی جستجو، محل مناسبی برای نشستن پیدا کردیم. مشغولِ پهن کردن فرش و قرار دادن بقیه وسایل روی زمین بودیم که محمد، پسرِ پنج ساله ام به سراغ بازیگوشی های خودش رفت و من در حین جابجایی وسایل، حرکاتِ او را زیر نظر داشتم که زیاد دور نشود. کمی آنطرف تر میلهای بود که محمد با یک دست آن را گرفت و دورش چرخید و بخاطر زمین خاکی، گرد و غبار شد . در همین موقع یک آقا که با ژست خاصی آنجا ایستاده بود و سیگارش را روشن می کرد، با اعتراض گفت:« هی آقا پسر اینکار رو نکن ، گرد و خاک میشه و بقیه رو اَذیت می کنی»
محمد هم از حرکت ایستاد و بلافاصله گفت:« اگر بقیه اَذیت میشن پس چرا شما دود می کنی؟» آن مرد که سیگارش را با دو انگشت، بین لبهایش، نگه داشته بود و در حال کام گرفتن و پر کردن ریه هایش از آن دودها بود ، یک لحظه با نگاه خیرهای به محمد چشم دوخت. سیگار را از دهانش دور کرد و از این حاضرجوابی، لبهایش به لبخندِ دندان نمایی از هم باز شد . سیگار را روی زمین انداخت و زیر پایش له کرد و گفت:« باشه من هم اینکار رو نمی کنم» و از آنجا دور شد.