بسم الله الرحمن الرحیم
بسم رب الحسین علیه السلام
پوتینها را به پا کردم، فانوسقهام را بستم و دو خشاب کلاشنیکف را در جایش جفت و جور کردم. از اتاق بیرون زدم، دستم را روی پوست برشته شده درخت سرو گذاشتم و خم شدم تا پایین شلوارم را مرتب کنم. نگاهم به درختان گلوله خورده پادگان بود، یادم آمد که همین درخت با تنه استوارش یکبار جان مرا نجات داده بود. گلوله ۵۰ میلیمتری قناسه دراناگف روسی تیکهای از گوشت و پوست درخت را کنده بود. بوی تند باورت در جان و تن درخت رسوخ کرده بود و هنوز به مشام میرسید. ناگهان ابوحامد فریاد زنان وارد شد ، چشمهایش از خستگی و کم خوابی سرخ شده بود. نیرو کم داشتیم و او دو روز نگهبانی داده بود بدون استراحت! با صدای گرفته و خش دارش رو به من گفت: کمیل کمیل داعشیها دارن میرسن به محله شما!
لحظهای جا خوردم و دستانم شل شد، گوشهایم داغ کرد. با خشم فریاد زدم : مطمئنی ابوحامد!؟ از کجا اومدن؟ کی میرسن؟ پشت سر هم سوال میکردم و او دائم سر پر مویش را تکان میداد و با سرفه میگفت: بله بله الان است که برسن بدو کمیل بدو!. صورتم گر گرفت ، از خشم و ترس رگهای صورت و گردنم به شدت میتپید. بند اسلحه را روی دوشم انداختم و با تمام قدرت دویدم، همان طور که میدویدم تا به ماشین وانتم برسم چهره دو دختر و یک پسر شیر خوارهام جلوی چشمم میلولیدند. خدا خدا میکردم که به موقع به خانه برسم.
نفهمیدم چطور ماشین را روشن کردم، ماشین از جا کنده شد. خاک زیادی از اطراف شیشه ماشین به داخل کوبیده شد، چشمانم را خاک گرفته بود اما باز نگهشان داشتم تا جاده را گم نکنم. پلک نمیزدم اما مگر میشد، با هر بار پلک زدن قطرات اشک روی گونهام خطی درخشان را نقاشی میکرد. صدای کشیده و ممتّد ترمز ماشین، دختر ۴ سالهام فاطمه را ترسانده بود. به سرعت در خانه را باز کردم و فریاد زدم: خانم، بچهها را بردار بریم ، داعشیها دارن میرسن! چهره خانمم مثل گچ سفید شد و زوزه کشان لباس بچهها را آماده میکرد. دو سه تا از خانم و بچههای همسایه را هم خبر کردم.
عقب ماشین پر از زن و بچه شد، دخترم فاطمه که عروسکش را بغل کرده بود و فشارش میداد را بغل کردم و کنار خواهر بزرگش زینب جا دادم. خانمم با پسرم حسین در بغل ، نشست جلو کنار دو تا از خانمهای همسایه. نشستم پشت فرمان، چشمم به آیینه عقب افتاد، دو سه تا از ماشینهای داعشی را دیدم که از ته کوچه غرش کنان میآمدند. با تمام قدرت پای لرزانم را روی پدال گاز فشار دادم، ماشین از جا کنده شد و گرد و خاک زیادی به پا کرد. یک چشمم به جلو و یک چشم به آیینه عقب دوخته بودم. ناگهان نگاهم به آیینه بغل گره خورد، دخترم فاطمه از ماشین افتاده بود ، با صورت زخمی عروسکش را فشار میداد و جیغ میزد
قلبم تیر کشید، لبهایم از شدت اضطراب و ترس خشک شده بود. گلویم میسوخت، چکار باید میکردم؟! خانمم کنار دستم ناله میکرد و میلرزید، نفهمیده بود که فاطمه افتاده است. ماشین لندور غول پیکر داعش به دو قدمی ما رسیده بود، اگر توقف میکردم و پیاده میشدم تا فاطمه را بردارم حرامیها میرسیدند و همه زنان و دختران را به اسیری میگرفتند و خودم را هم بیدرنگ میکشتند. به سر و صورتم میزدم و گریه میکردم، چارهای نداشتم ، پاهای کرخت شدهام را روی گاز فشار دادم. فاطمه دنبال ماشین میدوید و فریاد میزد: بابا ... بابا .. من جا ماندم ... افتادم ... بااااابا ... باااااااباااا. هر بابایی که میگفت انگار خاری در چشمم فرو میرفت، اشک میریختم و نگاهم به آیینه عقب بود. داعشیها زودتر از آنچه فکر میکردم رسیدند، حرامی چنگ زد روسری گل قرمز دخترم را کشید، روسریاش کنده شد و از پشت به زمین افتاد. حرامی دوباره با دستان پرموی خود پنجه در موهای پرپشت و سیاه دخترم انداخت و کشید. دستان کوچک دخترم به سرش چسبیده بود و جیغ میزد. او جیغ میزد و حرامی میکشید، دخترم دست و پا میزد و حرامی قهقهه! جگرم سوخت و به خودم سیلی زدم .
خانمم که صدای بابا ، بابای فاطمه را شنیده بود جیغ میکشید و صورتش را چنگ میانداخت. میخواست مرا وادار کند که برگردم، اما مگر میشد! مادر فاطمه به شانه من مشت میکوبید و گریه میکرد ، من هم بلند بلند گریه میکردم و خشمم را روی پدال گاز خالی میکردم. خانمم ناله میزد و میگفت: یا سیدتی یا رقیه ... یا سیدتی یا زینب ... یا مولاتی یا رقیه ... جیغ کشید و از حال رفت. من هم ناله میزدم و اشک میریختم: یا مولای یا حسین ... یا سیدی یا مولای یا حسین ... .
--------------------------------------------------------
مطالب مرتبط:
شیعه شدن یک طلبه وهابی(اعجاز اشک بر امام حسین علیه السلام)
پی نوشت:
خاطرهای نقل شده توسط مداح انقلابی حاج مهدی رسولی به نقل از یکی از مدافعان با غیرت حرم