تحفه هند
(گزیده خاطرات سفر به هندوستان - شهریور 97)
سفر به آگرا - 2
در آگرا بنا بود در مرقد شیخ شهید، قاضی نور الله شوشتری که از بزرگترین متکلمان تاریخ شیعه است، یک شب اقامت داشته باشیم. اتاق را المصطفی هماهنگ کرده بود. دو اتاق تمیز، با تخت و کولر گازی و حمام و دستشویی تمیز - البته دستشویی شلنگ نداشت و به آفتابه مجهز بود - در اختیارمان گذاشتند. ساعتی بعد از نماز ظهر و عصر، مستخدم آن جا با نیمرو و نان و نوشابه بازگشت که بعد از این سفر سه چهار ساعته، بسیار چسبید. در محیط مرقد گشتی زدیم و اطراف را دیدیم. عکس آیات عظام خمینی، سیستانی، خامنهای، مکارم، بهجت، شهید صدر، خویی و سید حسن نصرالله روی دیوار ورودی مقبره رویت میشد. در کنار ساختمان قبر مرحوم شهید ثالث - لقب جناب شوشتری است - کارگران مشغول بنایی و ساخت و ساز بودند.
بعد از ظهر را بنا شد از قلعه سرخ بازدید کنیم که البته به علت تاخیرمان، در را بسته بودند و مجبور شدیم به عکس و فیلم از بیرون قلعه بسنده کنیم. تا آمدیم با نگهبان آنجا کلنجار برویم و عکس و فیلم بگیریم، وقت اذان شد و برای نماز به محل استقرار برگشتیم. پس از ادای نماز، میزبان به دنبالمان آمد تا شام را کنار آنها میل کنیم. دنبالش راه افتادیم و در اتاقی تمیز، پشت میز غذاخوری جای گرفتیم. انصافا از معمول اتاقهایی که در هند دیده بودم تمیزتر بود البته اگر مارمولک بزرگ و تپلی که داشت از روی دیوار میرفت را فاکتور بگیریم! ابتدا، یک سبد نان آورد که معلوم بود پخت خودشان است. سپس یک ظرف بامیه آبپز و بعد از آن هم یک دیس برنج سفید و یک سوپ زرد رنگ که بسیار شبیه کال جوش خودمان بود. در نهایت هم بریانی، غذای معروف خودشان که ترکیبی بود از برنج، مرغ، ادویه گوناگون و البته فلفل بسیار. مهدی، اولین نفری بود که بریانی را فقط به اندازه چند دانه برنج، تست کرد. بعد از آن با اشاره به ما فهماند که بسیار تند است و بهتر است سمت آن نرویم. اما من که مدتها بود فلفل قرمز را وارد رژیم غذایی خودم کرده بودم، میدانستم به اندازه آنها تُندستیز نیستم بنابراین یک قاشق تست کردم. انصافا از غذاهای تند ما تندتر بود ولی میشد تحمل کرد. قاشق دوم و سوم و ... جای شما خالی یک پرس کامل خوردم و در نهایت هم استخوانهای فلفلیاش را به نیش کشیدم! لازم به ذکر است چون هندیها معمولا با دست غذا میخورند، کلیه عملیات به صورت دستی انجام شد! بچه ها مات و مبهوت مانده بودند. یکیشان زیر لب گفت: «این لب و لوچه انسان است یا پوست کروکدیل؟».
هندی میزبان، از فلفلدوستیام خوشش آمد. به او گفتم: «بعضیها به من میگویند شبیه هندیها هستی!» گفت: «هندی نه ولی به کشمیریها میخوری!» بعد از غذا، از او تشکر کردیم و خواستیم از آشپز هم تشکر کنیم که گفت اینها را معمولا دو دختر جوان که پدرشان فوت کرده و با ما زندگی میکنند میپزند. ناگهان یکی از آن دو را صدا کرد. دخترک، حدودا بیست ساله به نظر میرسید. هِلویی گفتیم و علیکی گفت و بعد از چند ثانیه رفت. بعد از شام، بچهها میگفتند این بنده خدا از تو خوشش آمده. چون هم در قیافه به آنها شبیهی و هم در فلفلخوری! آنها دعوت از دخترک آشپز در میانه شام را نشانه نخ دادن او به من میدانستند و اصرار داشتند فرصت را غنیمت بشمرم و با او وصلت کنم که البته سرسختانه مقاومت کردم. شاید اگر نبود آن مقاومت مستحکم، امروز تابعیت هندی داشتم! بگذریم.