#واجب_فراموش_شده
وقتی سوار اتوبوس شدم جایی برای نشستن نبود و تعداد زیادی از خانمها بین دو ردیف صندلی ایستاده بودند من هم چادرم را محکمتر گرفتم و کیفم را برای در امان بودن از دستبرد احتمالی، بیشتر به خود چسباندم و به یکی از صندلی ها تکیه دادم تا با ترمزهای ناگهانیِ آقای راننده، نقش بر زمین نشوم. در حال جمع و جور کردن خودم بودم و توجه زیادی به اطرافم نداشتم اما وقتی که روی حالت ایستادن و گرفتن چادر و سایر متعلقاتم، تسلط کافی پیدا کردم و از مرتب کردن چادر روی سرم، فارغ شدم، نگاهی به خانمهایی که کنارم بودند، انداختم. طبق معمول دخترهای جوانی را دیدم که با هم فارغ از محیط بیرون و نگاه تیزبین مردان ، با هم صحبت می کردند و می خندیدند. لبخندی از شادی آنها روی لبهایم نشست اما در دلم غوغایی بود که آیا تذکر بدهم یا نه ، همانموقع توجهم به یکی از دخترها جلب شد که ساق سفید و لطیفِ دستش نمایان بود و گاهی میلهی بالای سرش را می گرفت و آستین لباسش پایین تر می آمد. با خودم کلنجار می رفتم که چگونه او را از این کار منع کنم در حالیکه با تکانهای اتوبوس ناچار بود که تعادلِ خودش را اینگونه حفظ کند. در همین فکر بودم که نگاهم به ساق دستهایم اُفتاد که به تازگی خریده بودم و بخاطر جنس خوب و لطیف و طرح قشنگش، خیلی خواستنی بودند، با تصمیم ناگهانی آنها را درآوردم و با لبخند ملیحی، به سمت آن دخترخانم گرفتم و گفتم: « عزیزم اینها را بپوش که وقتی میله را می گیری، دست قشنگت پیدا نباشه» . مدت کمی با تعجب نگاهم کرد بعد به طوری که غافلگیر شده باشد، ناخودآگاه آنها را گرفت و تشکر کرد بعد با بی میلی و شاید در عمل انجام شده، ساق دستها را پوشید. من هم با اینکه دل کندن از آن خواستنی ها، برایم کمی سخت بود اما رضایت شیرینی در دلم موج می زد. در ایستگاه بعدی پیاده شدم و تصمیم گرفتم حتما در اولین فرصت به همان مغازه بروم و مثل آنها را دوباره برای خودم، بخرم.