مدارا
جلسه با شوراییان تمام شد و میرزا فرشباف را در رقابتی داغ و نفسگیر به کرسی صدارت نشاندیم. آنگاه عزم منزل کردم که دلم هوای لیلی کرده بود. سر چهارراه ایستادم و گفتم: «خربست!» الاغی پیر جلوی پایم ترمز کرد و به پشتش جستم. الاغران در راه از دربار گلایه کرد و هر چه از دهانش درآمد نثار اهالی شورا. به مقصد که رسیدیم گفتم: «اولا دربار هم مسائل خود دارد. نمیتواند در همه چیز دخالت کند، ثانیا حقیر عضو شورایم» دستپاچه اجابت کرد: «البته همهشونم بد نیستند» آن گاه پرسیدم: «چند سکه؟» گفت: «قابل ندارد. چهار» گفتم: «سگخور! بگیر. هر هفته این مسیر رو سه تا میدم. تازه تا مقصد هم بادبزن کار میکنه» گفتم: «بادبزن دیروز شکسته و الا باد من برای شما، باد شما برای من» گفتم: «برو دیگر تا داستان ممیزی نخورده»
وارد منزل شدم. عطر غذای بانو صفیه مستم کرد. فریاد زدم: «اُه مای گاد! قرمه سبزی!» بانو صفیه از مطبخ خارج شد. پارچهای سبز به خود بسته بود و کفگیری چوبی به دست راست و قاشقی مسی به دست چپ داشت. آن وقتها مسی هنوز بارسا بود. آن گاه با همان کفگیر چوبی برایم قلبی کشید و قاشق مسی را از داخلش گذراند. جهیزیه صفیه جان عالی است. همه را پدرش از دیار عثمانی آورده. وسایل فرزند کوچکم نیز همه کار تُرک است. سیسمونی غیر عثمانی، سیسمونی نیست. سیفونی است. حقیر که دلبریِ زوجه دیدم، قالب تهی کردم و خدا را بابت چنین زوجهای شکر گفتم. نزدیکش رفتم و گفتم: «چه شده که کدبانوی منزل شیخ بعدی، دست به قرمهسبزی یازیدهاند؟» اجابت کرد: «مگر یادت نیست؟ امشب خواهرم و شوهرش میهمان مایند» آیه را خواندم و با دست بر پیشانی کوفتم و گفتم: «صفیه چه میگویی؟ خواهرت ماه پیش اینجا چتر باز کرد. امشب خواهر من میاد.» مثل اسپند روی آتش بالا و پایین پرید. با عصبانیت هیزم زیر دیگ را کم کرد، دیگ را برداشت و با خود به سرداب منزل برد. سرداب آن روزها مثل تراس این روزها بود. آنجا ترشی و سرکه میانداختند، نه مثل اکنون که بشقاب میگذارید و اوضاع عالم رصد میکنید. خب معارف را استماع کنید. صدبار به از آن وریهاست. خودگویی و خودخندی – عجب مرد هنرمندی.
بانو با خودش از سرداب، هندوانهای آورد به بزرگی حباب تورم طعام در بلاد همسایه بصره. گذاشت وسط حیاط و فرمود: «شام امشب نان و پنیر و هندوانه.» مدارا کردم و خشم خوردم. گفتمش: «صفیه جان ماه پیش برای خواهرت دست گوسفند قوچان لای پلوی گیلان گذاشتیم و زعفران خراسان رویش ریختیم.» گفت: «این هم پنیر تبریز است و هندوانه بصره» گفتمش: «مگر درس جغرافی است سوغات بلاد ردیف کردهای؟ خدا را خوش نمیآید.» آنگاه از مدار خارج شدم و کوزه سرکه را از گوشه حیاط برداشتم و به زمین کوفتم. بانو غرق در آتش شد. سند مهریهاش را کوبید به صورتم. چون حاجیای که سنگ به شیطان میزند. نمیدانم کجایش قایم کرده بود. لاکردار همواره مهریهاش را به همراه دارد. گفتم: «باشد. هر چه تو گویی» آن شب خواهرم نان و هندوانه خورد. پنیر کپک داشت و نیاوردیم، ولی حقیر مدارا را بر دعوا ترجیح دادم. هر چند بهای زر هم در این کظم غیظ بیتاثیر نبود.